نوشته شده توسط : فهیمه سهرابی

 

 

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد.
- `خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟`
ملا نصر‌الدین پاسخ داد: ` فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به قاهره رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به اصفهان رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.`
- `پس چرا با او ازدواج نکردی؟`
- `آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!`

چاپ ارسال به دوست



:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فهیمه سهرابی

 

View Image

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم.
هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه به او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!


نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

 

(خيلي ساده هست اگر درباره اين مطلب نظري داري، يا ياد چيزي افتادي روي كلمه پيام كليك كن و اونجا بنويس.)



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فهیمه سهرابی

View Image

يك سقا در هند, دو كوزه بزرگ داشت كه آنها را به دو سرِ ميله‌اي آويزان مي‌كرد و روي شانه‌هايش مي‌گذاشت. در يكي از كوزه‌ها ترك كوچكي وجود داشت. بنابراين, كوزه سالم هميشه حداكثر مقدار آب را از روخانه به خانه ارباب مي‌رساند, ولي كوزه شكسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي‌كرد.
به مدت دو سال, اين كار هر روز ادامه داشت و سقا فقط يك كوزه و نيم آب را به خانه ارباب مي‌رساند. كوزه سالم به موفقيت خودش افتخار مي‌كرد؛ موفقيت در رسيدن به هدفي كه به منظور آن ساخته شده بود.
اما كوزه شكسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اين كه تنها مي‌توانست نيمي از كار خود را انجام دهد, ناراحت بود. بعد از دو سال, روزي در كنار رودخانه, كوزه شكسته به سقا گفت: «من از خودم شرمنده‌ام و مي‌خواهم از تو معذرت‌خواهي كنم». سقا پرسيد «چه مي‌گويي؟ از چه شرمنده هستي؟» كوزه گفت «در اين دو سال من تنها توانسته‌ام نيمي از كاري را كه بايد, انجام دهم. چون تركي كه در من وجود داشت, باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه ارباب مي‌شد. به همين خاطر, تو با همه تلاشي كه كردي, به نتيجه مطلوب نرسيدي».
سقا دلش براي كوزه شكسته سوخت و با همدردي گفت: «از تو مي‌خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب به گل‌هاي زيباي كنار راه توجه كني.»
در حين بالا رفتن از تپه, كوزه شكسته, خورشيد را نگاه كرد كه چگونه گل‌هاي كنار جاده را گرما مي‌بخشد و اين موضوع, او را كمي شاد كرد. اما در پايانِ راه باز هم احساس ناراحتي مي‌كرد. چون باز هم نيمي از آب, نشت كرده بود. براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي كرد. سقا گفت: «من از ترك تو خبر داشتم و از آن استفاده كردم. من در كناره را, گل‌هاتيي كاشتم كه هر روز وقتي از رودخانه بر مي‌گشتيم, تو به آنها آب داده‌اي. براي مدت دو سال, من با اين گل‌ها خانه اربابم را تزئين كرده‌ام. بي‌وجود تو, خانه ارباب تا اين حد زيبا نمي‌شد.»

 

(خيلي ساده هست اگر درباره اين مطلب نظري داري، يا ياد چيزي افتادي روي كلمه پيام كليك كن و اونجا بنويس.)



:: موضوعات مرتبط: داستانهاي عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فهیمه سهرابی

 


smstak.com

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.

از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.


در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.

برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.

بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.

خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال …

سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمیدیم.

(خيلي ساده اگر درباره اين مطلب نظري داري، يا ياد چيزي افتادي روي كلمه پيام كليك كن و اونجا بنويس.)



:: بازدید از این مطلب : 252
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد